کد مطلب: 2213 | تاریخ مطلب: 07/08/1397
  • تلگرام
  • Google+
  • Cloob
  • نسخه چاپی

نگران نباشید خدا شفا می دهد

نگران نباشید خدا شفا می دهد

ضربه ای که چند سال قبل به سرم خورده بود زخم آن تقریباً التیام یافته ،ولی هنوز آثارش باقی بود و با مرور زمان برایم ایجاد ناراحتی می کرد...

  ضربه ای که چند سال قبل به سرم خورده بود زخم آن تقریباً التیام یافته ،ولی هنوز آثارش باقی بود و با مرور زمان برایم ایجاد ناراحتی می کرد.پس از مراجعه به بیمارستانهای متعدد و معاینه اطبای متخصص انجام نمونه برداری و آزمایشات زیاد و عکسهای سی تی اسکن بالاخره قرار شد عمل جراحی انجام شود.چند روزی بستری شدم ولی دکترها مجدداً نظر دادند که بدون عمل از بیمارستان مرخص شوم ،ظاهراً عمل را سودمند نمی دانستند.تا حدودی به نوع بیماریم پی برده بودم و وقتی در بیمارستان امام خمینی در قسمت ((معراج 2))نتیجه یکی از نمونه برداریها به دستم رسید ،نسبت به چگونگی این بیماری کاملاً آگاه شدم.به اطبای مختلف در قم ،اصفهان ،تهران و به بیمارستانهای مختلف مراجعه کردم تا بلکه راهی برای معالجه بیابم.یکبار دیگر بستری شدم و عمل جراحی نسبتاً سختی روی سرم انجام گرفت.دوران بیمارستان و ایام نقاهت طی شد ولی باز همچنان دچار سردردهای سخت بودم.این بار نیز آقایان اطبا جوابهای گنگ و مبهمی به من دادند.هیچ یک با صراحت حرف نمی زدند.کلماتی نیز مثل((چیزی نیست ،خوب می شوی ،عمل دیگر نمی خواهد ،پولت را خرج نکن))را عنوان می کردند.اما به دوستان می گفتند((برای ایشان متأسفیم ،کاری نمی توان کرد.اینطرف و آنطرف ایشان را نکشید ،این چند ماهی که زنده است آزادش بگذارید.))دوستان هم نمی دانستند چه کنند چون واژه سرطان وحشت آور است و هر کس نام آن را بشنود از خود مأیوس می شود.در این روزهای پر از اضطراب و نگرانی و سردرگمی که خود و اقوام و دوستان بی اندازه پریشان بودیم و نمی دانستیم چه کنیم ،خبر دادند قرار است افرادی از بعضی نهادها و جمعی از مسؤولین در حسینیه جماران به زیارت رهبر انقلاب مشرف شوند و اینجانب  نیز بر حسب مسؤولیتی که در بسیج اقتصادی داشتم افتخار ملاقات امام را خواهم داشت.چند ماهی بود که به خاطر بیماری و عملهای جراحی با اینکه همای سعادت در خانه ام آمده بود ولی لیاقت نداشتم که به دیدار رهبر بروم اما این مرتبه با اینکه توانایی جسمی نداشتم و مسافت زیادی را نمی توانستم پیاده طی کنم با دلی شکسته و مأیوس از همه اطبا ،گفتم به هر زحمتی که شده می روم جماران تا بلکه از فضای حسینیه که از تجلیات امام برخوردار و نفس امام در آن مکان مقدس متجلی است بهره مند شوم.بخصوص هنگام ورود امام عزیز در آن بالکن و دیدن آن چهره ملکوتی و اشارات آن دست یداللهی ،شاید خدا لطفی کرده و شفایم دهد.به هر قیمتی بود به جماران رفته و وارد حسینیه شدم و چون حالم مساعد نبود زیاد وسط جمعیت نرفتم.در گوشه ای نشسته بودم که ناگاه نوری درخشید و نایب ولی عصر(عج)،روح خدا ،رهبر انقلاب وارد شد.در این موقع چه حالی پیدا کرده بودم قابل وصف نیست.قبل از ورود به حسینیه ،بعضی از دوستان را که زیارت کردم از حال و بیماریم جویا شدند ،از جمله به جناب حجة الاسلام والمسلمین آقای امام جمارانی برخورد کردم و ایشان از حالم جویا شده و فرمودند بعد از زیارت امام در حسینیه ،شما را باز می بینم.بعد از پایان سخنان امام و ابراز احساسات مردم ،آقای امام جمارانی مرا صدا زدند و با مقدماتی که قبلاً فراهم کرده بودند ،مرا به داخل اقامتگاه امام فرا خواندند.وارد منزل امام شدم.آقای جمارانی مرا به طرف اتاق امام بزرگوار راهنمایی کرد.در آن لحظه چشمم به جمال منور امام افتاد.با اینکه سعی داشتم تعادل خود را حفظ کنم نتوانستم و کنترل از دستم خارج شد ،چون امام را تمام قامت ایستاده در مقابل خودم دیدم.گریه مهلت نمی داد ،دست امام را بارها بوسیدم ،دلم آرام نمی گرفت ،پیشانی ام را روی دست امام گذاردم گریه اجازه حرف زدن نمی داد.با همان حال عرض کردم:((آقا ای کاش شهادت نصیبم شده بود و با بیماری سرطان نمی مردم.آقا!دعا کنید:یا شفا یا شهادت.دوستانم بعضی با شهادت رفتند و من با بیماری می روم ،امام عزیز دعا کنید.باید بگویم من بارها و بارها به حضور امام شرفیاب و مفتخر به دست بوسی شده بودم ولی این بار غیر از دفعات گذشته بود ،اینبار دل شکسته ،افسرده ،مأیوس از همه جا ، محتاج و با کشکول گدایی آمده بودم.امام دستی روی عمامه ام کشیدند و دعایی خواندند و فرمودند:((نگران نباشید ،ان شاءالله خداوند تبارک و تعالی شفا می دهد.))من چون خود را در دارالشفای واقعی دیده و برای معالجه قطعی در مقابل طبیبی حاذق و روحانی آمده بودم ،پس از دست کشیدن امام بر روی عمامه و دعا کردن ،در حالی که دست دیگر امام در دستم بود و لحظه به لحظه می بوسیدم و اشک می ریختم ،عرض کردم:((آقا اگر ممکن است یک دستی هم روی سر خودم بکشید.))عمامه را که روی باندها بود از سر برداشتم.امام عزیز دستی رئوفانه روی سر باندپیچی شده کشیدند و باز دعا کردند.وقتی دست یداللهی رهبر انقلاب اسلامی ،امام راحلمان به سرم کشیده شد احساس آرامش کردم و از همان موقع درد شدید سر را خفیف حس می کردم.ملاقات به پایان رسید و من در حالی که همچنان می گریستم از حضور امام مرخص شدم ؛ولی مثل اینکه در راه بازگشت پاهایم به جلو نمی رفت ،مقداری عقب عقب رفتم که هم پشتم به امام نباشد و هم بیشتر امام را دیده باشم.بالاخره از امام جدا شدم.حالت غیر متعادلی داشتم گریه از شوق دیدار و دعای امام و جدایی از آن حضرت پریشانم کرده بود.آقای امام جمارانی پیشنهاد کرد برویم در دفتر بیت ،قدری استراحت کنیم ،اجابت کرده و به اطاقی رفتیم.اکثر آقایان در آنجا جمع بودند.هرکس در مورد بیماری من سخنی گفت.همه دلداریم می دادند و بالاتفاق نظرشان این بود که((شما از امام شفا گرفتی و اگر می خواهی به خارج بروی برو ولی اسمش را معالجه نگذار تو خوب شده ای.))بالاخره چون مقدمات سفر فراهم شده بود ،بعد از چند روز رهسپار آلمان شدم و در بیمارستان شهر هانور بستری شدم.روزی یکی از پرستاران فرمی آورد که من امضا کنم و برای عمل جراحی آماده شوم.با اشاره به او فهماندم من آلمانی نمی دانم کسی بیاید و محتوای کاغذ را برایم بگوید تا ببینم چیست؟ ساعتی بعد یک نفر ایرانی آمد و نوشته را شرح داد و گفت ؛این کاغذ برای تمام کسانی است که به  اطاق عمل می روند و مخصوص شما نیست.برای اینکه عمل جراحی احتمالاتی دارد.با این جمله نگرانیهایم را چند برابر کرده گفت:شما خودت می دانی بیماریت چیست و عمل جراحی تو حساس است و در حالی که به آن فرم نگاه می کرد به من هم گاهی می نگریست و اضافه کرد. بخصوص جراحی شما و احتمال برگشتن شما از اطاق عمل پنجاه درصد است.او با همین یک جمله حرف خود را زد.به طوری که  به مطالب دیگرش گو اینکه چیزی از جمله اولی کمتر نبود ولی به آنها چندان توجهی نکردم.او در سخنان خود اشاره کرد که ممکن است زنده بمانی ولی در صورت زنده بودن ممکن است حافظه ات  را از دست بدهی.با اینکه مطلب را فهمیده بودم با این احتمال که شاید نظر او چیز دیگری است گفتم:((یعنی چه؟))گفت:یعنی مثلاً اسم بچه هایت را پس از عمل ممکن است ندانی و مطالب علمی از حافظه ات بگریزد ،خطردیگر هم ممکن است داشته باشد مثلاً نیمی از بدنت فلج شود و...در این موقع که جهان برایم تاریک و امیدم غیر از خدا و دعای امام از همه جا قطع شده بود ناگاه تلفن اتاقم زنگ زد.آنقدر فکرم مغشوش و پریشان بود که صدای زنگ تلفن را نمی شنیدم.صدا زدند:تلفن ،تلفن.گوشی را برداشتم ،مادرم بود.او پس از حرفهای مقدماتی پرسید:((چطوری؟ عمل می کنی؟ دکترها چه گفتند؟ خوب الآن در چه شرایطی هستی؟)).در حالی که بغض گلویم را گرفته بود گفتم:((مادر دستم از همه جا کوتاه شده ،امید به جایی ندارم.به قول یکی از دکترهای ایران که گفت به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است ،همه دست رد بر سینه ام زده اند ،همه مأیوسم کرده اند ،ایران و غیر ایران ندارد.فقط یک راه است و آن هم دعا است.من دارم می آیم ایران و کاری نمی توان کرد مگر شما با دعا کاری بکنید.))مادرم گفت:تقی ،مگر تو دعای امام را فراموش کرده ای ،که فرمودند:((ناراحت مباش ان شاءالله خداوند تبارک و تعالی شفا می دهد))فراموشت شد که دست ولایت او بر سرت برای شفا خورده است؟ یادت رفت؟ مگر یاران امام در بیت امام نگفتند تو خوب شدی و شفا یافتی؟ فراموش کردی؟ حتماً عکسها و معاینات اشتباه است تو خوب شده ای و ان شاءالله سالم برمی گردی ،خیالت آسوده باشد ،محکم باش ،قدرت خدا را فراموش مکن ،منتهی اگر دکترها می گویند عمل نکن ،خوب عمل نکن و اگر عقیده به عمل دارند با خیال راحت عمل کن و ان شاءالله سالم برمی گردی.در همین حال که من قدری روحیه گرفته بودم مادرم گفت:((مفاتیح داری؟))گفتم:((آری))گفت:((همین الآن که تلفن تمام شد وضو بگیر و یک زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام بخوان.حتماً از برکت دست و دعای امام و زیارت عاشورا ان شاءالله خوب می شوی و سالم بر می گردی.))تلفن تمام شد ،قلب من تقریباً روشن شده بود ،هاله ای از نور از درونم جستن می کرد ،وضو گرفتم و شروع کردم به زیارت عاشورا خواندن.اواسط زیارت بود که دوستم جواد آقا را صدا زدم و گفتم اگر ممکن است پرستاری را که فرم برای امضا آورده بود صدا کن می خواهم امضا کنم.کاغذ را آورد و بعد از اتمام زیارت عاشورا بدون کوچکترین اضطراب و دلهره ای خود را برای عمل جراحی آماده نمودم.صبح روز بعد ساعت هفت آمدند و با برانکارد مرا به طرف اطاق عمل بردند.آنقدر حالم خوب و عادی بود که درمسیر راهرو با دوستم شوخی می کردم.بعد از عمل و انتقال به اتاق سی.سی.یو طبیب جراح بالای سرم آمد ،صدا زد و سلام کرد ولی من نمی توانستم ببینم و سخن بگویم زیرا چشمانم باز نمی شد و لوله ای از راه دهان به داخل شکمم رفته و لوله دیگری دربینی ام بود ولی خوب می شنیدم.سؤلاتی از من کرد و من با اشاره دست جواب می دادم.او می خواست بداند لطمه ای به حافظه ام وارد شده است یا خیر.سپس با سوزن به گوشه هایی از بدنم زد که ببیند فلج نشده باشم.پس از آزمایشات فوق از شدت خوشحالی و خنده و حرکات او فهمیدم که عمل موفقیت آمیز بوده است.با دکتر دیگری که به زبان انگلیسی صحبت می کرد و من جسته و گریخته از لابلای حرفهایشان موفقیت عمل را که دکتر تأکید می کرد((بسیار غیر منتظره است))متوجه شدم.دوران نقاهت چند روزه طی شد و سپس سالم راهی ایران اسلامی شدم.بعد برای عرض ادب و اظهار اخلاص به امام و اینکه خاک قدمش را طوطیای چشمم نمایم به حضور مرجع و پیشوایم حضرت امام مشرف و بار دیگر دیدگانم را با نور جمالش منور نمایم.و علی رغم پیش بینی اطبا در ایران و اروپا که به استناد مدارک درمانی به من گفتند که دیگر مدت سه الی چهار ماه و یا مختصری بیشتر زنده نخواهم بود ،به برکت دست یداللهی و دعای امام و زیارت با عظمت عاشورا تا این زمان مدت چهار سال و نیم است که در کمال صحت و سلامت به زندگی ادامه می دهم.*



--------------------------------------------------------------------------------


*به نقل از:حجة الاسلام والمسلمین سید تقی موسوی درچه ای-شاهد-شماره 195.

. انتهای پیام /*