جــــز خـــــــــم ابروی دلبر، هیچ محرابی ندارم
جـــز غــــم هجــران رویش، من تب و تابی ندارم
گفتـــــم انـــــــدر خواب بینم چهره چون آفتابش
حسرت این خواب در دل ماند، چون خوابی ندارم
سر نهم بر خاک کویش، جان دهم در یاد رویش
ســرچه باشد؟ جان چه باشد؟ چیز نایابی ندارم
با کــــه گویم درد دل را؟ از که جویم راز جان را؟
جــــز تـــو ای جــان رازجویی، دردِ دل یابی ندارم
تشنه عشق تو هستم، باده جانبخش خواهم
هــــر چه بینم جز سرابی نیست، من آبی ندارم
مـــن پریشان حالم از عشق تو و حالی ندارم
مــــن پـــریشــــان گـویم از دست تو آدابی ندارم
.
انتهای پیام /*