بــوی گل آید از چمن، گویی که یار آنجا بود
در بـــــــاغ جشنی دلپسند از یـــــــاد او، بر پا بود
بـــر هر دیاری بگذری، بر هر گروهی بنگری
با صــــــد زبان، با صد بیان، در ذکـــــر او غوغــا بود
آن سرو دل آرای من، آن روح جان افزای من
در ســایه لطفش نشین کاین سایـــــــه دل آرا بود
این قفلـــها را بـاز کن، از این قفس پرواز کن
انجــــام را آغــــــاز کـــن کــــــــآنجا ز یـــــار آوا بود
این تارها را پــاره کن و این دردها را چاره کن
آواره شـــو، آواره کـــن از هر چه هستـــــیزا بود
بردار این ارقــــــام را، بگـــــذار این اوهـام را
بستان ز ساقی جام را، جامی که در آن "لا" بود
.
انتهای پیام /*