کد مطلب: 2209 | تاریخ مطلب: 07/08/1397
  • تلگرام
  • Google+
  • Cloob
  • نسخه چاپی

چشمهای من بینا شد

چشمهای من بینا شد

ماههای اول جنگ(21 اسفند 59)با جمعی از برادران در محور فیاضیه آبادان بودیم...

ماههای اول جنگ(21 اسفند 59)با جمعی از برادران در محور فیاضیه آبادان بودیم.در این محور من از ناحیه سر ترکش خمپاره ای خوردم.در اثر این ترکش بینایی خود را از دست دادم  و فراموشی کامل به من دست داد.به طوری که هیچ چیز را به یاد نداشتم حتی از وقایع زمان حال هم که رخ می دادند چیزی در ذهنم نمی ماند.ابتدا مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند و یک هفته تحت کنترل پزشکان بودم.بعد در 59/12/27 برای ادامه معالجه مرا به تهران منتقل کردند.ابتدا به بیمارستان سینا و بعد به بیمارستان شهید مصطفی خمینی بردند.دکتر وضع مرا که دید دستور داد سه ماه تمام حتی برای قضای حاجت نباید از تختم خارج شوم و این برای من خیلی مشکل بود.بنا بود کاسه سرم را دربیاورند و ترکش را از آن خارج کنند.البته دکتر می گفت حتی با این حال هیچ تضمینی برای بهبودی تو نیست ولی شاید بشود کاری کرد.شب به دلم افتاد که به دکترهای اصلی متوسل بشوم و از ساحت مقدس ائمه اطهار شفا بگیرم.بعد به خودم گفتم  کانالی مهم تر و مقدس تر از نماینده ائمه یعنی امام امت نیست که به دستور ایشان به جبهه رفته ام.لذا به دوست همراهم گفتم که همین امشب با یکی از دوستان جبهه ای که در بیت امام مستقر بود تماس بگیرد که من فردا صبح اول وقت خدمت امام برسم و به برکت دعای ایشان شفا پیدا کنم.او هم هماهنگ کرد.صبح ساعت هفت تازه آفتاب طلوع کرده بود درجماران حاضر شدم.قدری منتظر ماندم تا امام تشریف بیاورند و این در حالی بود که من جز یک خط باریک کم نور که نمی شد با آن چیزی را دید هیچ چیز را نمی توانستم ببینم مثلاً وقتی جلوی ایوان امام داشتم جلو می رفتم بچه ها به من می گفتند دیگر جلو نرو جلوی تو نرده و دیواراست.حقیقتاً هیچ چیز و هیچ جا را نمی دیدم.وقتی امام آمد به واسطه همان خط سفیدی که گفتم احساس کردم صورت نورانی امام را که آفتاب بر آن می تابید به درستی می بینم و این برای من بسیار عجیب بود.بچه ها دو دستم را گرفته بودند و به سمت امام می بردند.به من گفتند داری به دیوار نزدیک می شوی.اشک در چشمان من جمع شده بود.خوشحال بودم که یکبار دیگر توانسته ام امام را زیارت کنم.پس از این احساس کردم که آن خط سفید قدری بازتر شد.مرا خدمت امام معرفی کرده و گفتند در جبهه به واسطه مجروحیت بیناییشان را از دست داده اند.امام تبسمی کرده و دستشان را به سر و صورت و چشمهای من کشیدند و دعاهایی را خواندند و فرمودند:امیدوارم ان شاءالله شفا پیدا کنید.من به بچه ها گفتم ،چند تا از قندهای منزل امام را به عنوان تبرک برای من بگیرید.بعد از ملاقات به بیمارستان برگشتم و دکتر که غیبت مرا متوجه شده بود مرا دعوا کرد که چرا حرف او را گوش نکرده ام و عذر مرا از بیمارستان خواستند و گفتند که برایت سه ماه دارو می نویسیم که در منزل استفاده کنید.ما هم گفتیم دعای امام ما را بس است و اگر هم خوب نشویم توفیقی برای من است.به خانه آمدم و یازده روز اجباراً درمنزل بودم در طول این مدت احساس کردم که کم کم دیوارهای اطراف اتاق و اسکلت ساختمان منزل برای من نمایان می شود.هر روز احساس می کردم دارم واضح تر می بینم تا جایی که به برادرم گفتم:داداش آنها آجرهستند؟ گفت:بله.معلوم شد وضعم بهتر شده است ،چون رفته رفته آن روشنایی بیشتر می شد.اما وضع جوری بود که نمی توانستم درست کار کنم.خانواده هم فشار می آوردند که از این فرصت استفاده کرده و ازدواج کنم مقدمات کار فراهم شد و برای عقد خدمت امام رسیدم.قبل از اینکه امام صیغه خطبه عقد را بخوانند دستشان را بوسیدم و عرض کردم به برکت دعای شما بیناییم خیلی بهتر شده است.عنایت کنید دوباره چشمهای مرا متبرک کنید و مرا دعا کنید.دیدم امام حضور ذهن دارند و مرا می شناسند و می دانند که چند ماه قبل خدمتشان رسیده ام و دوباره دستشان را به چشمهای من کشیدند و شروع کردند به دعا خواندن و در حالی که تبسمی بر لب داشتند فرمودند:خداوند شما را حفظ بکند.بعد امام از میزان مهر پرسیدند و خطبه عقد را خواندند و در پایان سه مرتبه فرمودند:با هم بسازید!بعد از این بود که دیگر بدون اینکه کسی به من کمک بکند در خیابان رفت و آمد و حتی رانندگی می کردم.این را هم عرض کنم که در این ملاقات مرحوم پدرم هم که چشمهایش خیلی کم سو بود به طوری که شب به زحمت جایی را می دید حسابی از فرصت استفاده کرد و دستهای امام را به نیت شفا به چشمان خود می کشید بعد که من به او گفتم من بینایی خودم را از امام بدست آوردم او هم قسم می خورد که دیگر ناراحتیهای شب کوری گذشته را ندارم و حالا دیگر چشمهایم اصلاً تار نمی بینند و دید من خیلی خوب شده است.*



--------------------------------------------------------------------------------


*به نقل از:سردار سرتیپ پاسدار علی فضلی.

. انتهای پیام /*